دلم به دلت بنده!
دختر قشنگم!امروز صبح با سرفه بیدار شدی.مامان چنان خیزی به طرف گهواره ات برداشت که بابا رو ترسوند.بهت شیر دادم.خوابیدی.بعد از صبحانه تو که دوباره بیدار شده بودی بغل بابا بودی ومن داشتم لباس های شسته رو پهن می کردم .یکهو صدای جیغت بلند شد.منم پشت سرت جییییییغ....بابات ترسیده بود و میگفت هیچی نشده.وقتی سر و صداها خوابید.بابا گفت که تو رو گذاشته بوده روی سرش و داشته بازی می کرده باهات.از در اتاق رد شده و حواسش نبوده تو اون بالایی ....پیشونیت سرخ شده بود واثرات سرماخوردگی خفیف اشک چشمت رو با آب بینیت همراه کرده بود.برای من و بابا دلخراش تر از این صحنه چی میتونست باشه؟خوب من به تو شیر دادم مثل همیشه!بابا پشت لپ تاپ نشسته بود و همش می گفت من و...
نویسنده :
فاطمه و حسین
9:59