محیامحیا، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 18 روز سن داره

محیا یعنی زندگی!

وقتی دلم سوخت

محیا جانم! سلام. جمعه ی گذشته رفتیم توی پارک تا بنشینیم و چای بنوشیم. تو عزیز مامان نشستی کنار بابا. آب جوش داخل فلاسک ریخت روی پای تو. یک کف دست از پوست تو رو برد. تو فریاد می زودی سوختم و مامان کاری از دستش بر نمی آمد. ا انقدر سخت به من گذشت که تا امروز با یادآوری اش اشک می ریزم. رفتیم سوانح سوختگی پانسمان کرد پات رو.. امروز هم رفتیم پانسمان رو عوض کردیم.پای تو سوخت. دل مامان سوخت... الهی تو و همه ی فرزندان این سرزمین سالم و سلامت و خوب و خوش زندگی کنید. دوستت دارم مامان .🌷🌷
15 مهر 1398

امام صادق قاسمی!

محیا جانم!  ظاهرا توی کلاس پیش دبستانی اسامی امامان رو به شما آموزش میدادن. توی راه مدرسه به خونه تو میپرسیدی و بعد با هم تکرار میکردیم. یکبار که مامان نماز مغرب رو خونده بود و نشسته بود. اومدی بغلم. شروع کردی به گفتن اسامی امامان. رسیدی به امام چهارم. کنی مکث کردی. بعد با حالت پرسشی گفتی: امام صادق قاسمی؟ میدانم که اسم امامان رو دیر یا زود یاد خواهی گرفت. مامان دعا میکند رسم زندگیت با امامان بزرگوار گره بخورد. یاد بگیری منش و معرفت اولیای خدا را.  الهی آمین.
14 فروردين 1396

شیرم حلالت !

دخترعزیزم محیا جان!امروز صبح شیر خوردی و من داشتم حساب کتاب می کردم که تا کی بهت شیر بدم خوبه؟ساعت 11صبح رفتیم خونه ی مامان جون که با دایی اینا خداحافظی کنیم.داشتن می رفتن زنجان.نیم ساعت بعد خونه ی مامان جون نشسته بودیم.تو عزیز دلم شیر خواستی.برگشتم به مامان جون گفتم :مامان تا کی به محیا شیر بدم؟میگن دو سال و دو ماه....قبل از مامان جون حاج آقا گفت:قران میگه دو سال....یکه دلم قرص شد بلند شدم و گفتم:بسم الله الرحمن الرحیم.بعد بغلت کردم بردم تو حیاط تاب بازی.تو عاشق تاب بازی هستی.نشستی توی تاب و من برات شعر خوندم و بهت نون میدادم.اومدیم توی خونه دوباره شیر خواستی ومن با هیجان گفتم که بریم لولی سواری!لولی همون سه چرخه ی تو  که شکل قورباغه ا...
23 ارديبهشت 1392

بزغاله

سلام به دخترم.محیا جونم!دیروز رفتیم بالا خونه ی خاله رباب که با هم چایی بخوریم.فرزانه یک کتاب اورد که تو سرگرم بشی.تو کتاب یک بزغاله بود که همش خواب می دید پشت درخت توی حیاط جیش میکنه!صبح که پا می شد جاش خیس بود (پشکل ریخته بود). دیشب تا ساعت 2 شب نمی خوابیدی و گوشی رو آورده بودی و می گفتی گوشی، بالا، بز، جیش؛ یعنی "زنگ بزن از خاله کتاب رو بگیر بخونیم و بخندیم" دو سه روزه مفهوم من رو فهمیدی و وقتی می پرسیم اسمت چیه میگی "من" یه حباب موزیکال قورباغه برات خریدیم که همون روز اول حبابش رو شکستی تازه حبابی رو که زهرا بعدش بهت داد رو هم شکستی و بعد نوبت رسید به قورباغه حباب اول که از جاش بکنی. تازه برای رد گم کنی چسب می خواستی که مثلا دست گل ب...
29 فروردين 1392

درس اخلاق

سلام به محیای مامان.نازنینمامروز وقتی کلافه شدم داد زدم سرت. تو صورتم رو بوسیدی .من خجالت کشیدم. .الان نزدیک نماز صبحه.تو و بابا خوابین.ی بار بلند شدی و شیر خوردی.نکران دندوناتم!دختر زیبای مهربان مامان.امروز ی اسکیمو به اسباب بازیهات اضافه شد.کاوه.کارن.زویی.آقای راننده.آقای فارمر.دکارت.اسپینوزا.شایسته اسم عروسکهای تو هستن.کتاب هم دوست داری.از همه بیشتر کتاب"شغل آینده ی من"کارتون "پت پستچی"."شجاع"و... مامان اصرار داره با لهجه ی بریتانیایی همراه بشی. دایره لغتت حالا شامل :مامان. بابا.آش.بیش"بشین".بیا.بده.دادا که مثل من دایی رو اینطوری صداش میکنی.موس"موز".نم نم"غذا بویزه برنج".گوشت که دوست داری به سیخ بکشیم. .باب بازی"تاب بازی".تو عاشق تابی.مد...
19 اسفند 1391

آقای آقای...

سلام دخترکم.امروز شنبه ٢٧ خرداد١٣٩١ نزدیک به فرداست!تو خوابیدی.بابا هم.امروز کلی ماکارونی خوردی ومن و بابا رو خوشحال کردی.دیشب برات یک سه چرخه سبز گفتیم که شکل قورباغه است.امروز هم با فرزانه و بابا رفتیم فرهنگسرا قورباغه سواری.بعدش رفتیم برات یک شلوار کتان صورتی گرفتیم.اومدیم خونه و مثل همیشه تو در برابر خوردن قطره آهن مقاومت به خرج دادی.بابا هم کمی عصبانیت!مامان هم تلاش کرد که مثل نیروهای حافظ صلح آرامش برقرار کنه....تو عزیز دل بی باک مامان دوست داری فرمان ماشین دست تو باشه.وقتی بابا پیاده میشه و صندلی خالیه با اشتیاق میشینی و دست میزنی.مامان یک بار شعر کلاه قرمزی رو برات خوند:اقای راننده آقای راننده یالا بزن تو دنده...حالا از اون روز ...
28 خرداد 1391

اون وقت میشی:

سلام به دخترم که لنگه نداره.امروز دوازدهم خرداد هست.یک هفته تا تولد دخترم باقیه.هرچند مامان لیله الرغائب رو تولد گل خوشگلش میدونه.پنجشنبه هفته گذشته که شب آرزوها بود همه یادشون بود که بهت تبریک بگن.مامان  کتاب "لیلی نام تمام دختران زمین است" رو بهت هدیه کرد.بابا برات بیمه عمر هدیه کرد.مامان جون و حاج اقا و خاله رباب و خاله فهیمه و عمه رحیمه بهت هدیه دادن.دیشب رفتیم خونه دایی محمد و یک بار دیگه تولد تو و ریحانه رو برگزار کردیم.هفته دیگه که خاله نفیسه از زنجان بیاد و خاله سمانه از شیراز دوباره تولدت مبارک میخونیم.هفته بعدش هم که مامان جون بابا از مشهد برگرده با عمه و عموها برات تولد میگیریم.12تیر که خاله مطهره و سارا و مهدی و باباشون بعد ...
12 خرداد 1391