محیامحیا، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 27 روز سن داره

محیا یعنی زندگی!

ای الهه ناز!با دل من بساز...

سلام دخترم!ساعت٦:٣٠صبح ٤شنبه است.تو خوابی و من کنارت نشستم.دیروز خیلی گریه کردی.ما یعنی مامان و بابا می خواستیم در پاسخ به گریه تو تامل کنیم.تا صبور و متامل بشی!تو هم کم نیاوردی و درس خوبی به ما دادی!میگن بغلی شدی.بابات میگه از بس تحویلت  میگیریم مغرور شدی و به اطرافت با گوشه چشم نگاه میکنی!!اما من میگم تو یک دختری.باید ناز داشته باشی!محیای من!اونطور که برازنده یک زن است با وقار باش.و خدای مهربون و بنده هاشو دوست داشته باش.یادم باشه سوره لقمان رو مرور کنم.اصلا با هم می خونیم:بسم الله الرحمن الرحیم...
19 مرداد 1390

میم مثل مادر

میم مثل مادر.مثل محیا.روزهای اول تولدت زردی داشتی.باعث شده از رنگ زرد بدم بیاد!مامان تازه کارت وقتی خواب بودی بیدارت می کرد که ی وقت تو خواب قندت نیفته!وقتی هم بیدار می شدی هر چی لالایی بلد بود میخوند که بخوابی.ی جماعت از پزشک و انترن و استاد فلسفه و روحانی وجمعی از مادران با تجربه شبانه روز بهش مشاوره می دادن!محیای من!٤شنبه دو ماهت تموم میشه.مامانت بهتر شده!فقط نگران تب و واکسن و...از این چیزاست.دیشب شنیدم مامان جون یعنی مامان مامان داشت یواشکی به خاله ربابت می گفت:تو رو خدا ٤شنبه خودت برسون اینجا.من تنهایی از پس فاطمه (همون مامانت)بر نمیام.خدایا!تو خودت همه نی نی ها و مادراشون ومادرمادراشون و خاله هاشون و بابا هاشون و...رو اآرامش بده!...
17 مرداد 1390

اعتراف های یک مادر

ساعت یک و نیمه.ی نگام به صفحه کلید یکی دیگه به تو!خمیازه که بکشی یعنی سوت پایان خوابت!امروز گوشهای شیطان کر!خوب خوابیدی.درسهات رو هم خوب گوش دادی.تو چهار تا عروسک کوچولوی رنگی داری که من یعنی مامان!هر کدوم رو نماد یک زبان قرار دادم.هر وقت که ببینم اموزش پذیری یعنی توجهت به شیر و تعلقات دنیایی دیگه نیست به اون ربان ها باهات حرف میزنم.زبان ها علاقهمندی مامانت هستند.به همین خاطر دوست داره اونا رو به تو هدیه کنه.چه خوب میشه که محیای من ی روز ی چند زبانه بشه.البته اگه اونم عاشق زبان های مختلف باشه.خاله های محیا میترسن با اموزش های مدرن من محیا به ی زبون جدید حرف بزنه که تا حالا وجود نداشته.محیای عزیزتر از جانم!آرزوهای مامانت ی جورایی عجیبن.م...
15 مرداد 1390