اعتراف های یک مادر
ساعت یک و نیمه.ی نگام به صفحه کلید یکی دیگه به تو!خمیازه که بکشی یعنی سوت پایان خوابت!امروز گوشهای شیطان کر!خوب خوابیدی.درسهات رو هم خوب گوش دادی.تو چهار تا عروسک کوچولوی رنگی داری که من یعنی مامان!هر کدوم رو نماد یک زبان قرار دادم.هر وقت که ببینم اموزش پذیری یعنی توجهت به شیر و تعلقات دنیایی دیگه نیست به اون ربان ها باهات حرف میزنم.زبان ها علاقهمندی مامانت هستند.به همین خاطر دوست داره اونا رو به تو هدیه کنه.چه خوب میشه که محیای من ی روز ی چند زبانه بشه.البته اگه اونم عاشق زبان های مختلف باشه.خاله های محیا میترسن با اموزش های مدرن من محیا به ی زبون جدید حرف بزنه که تا حالا وجود نداشته.محیای عزیزتر از جانم!آرزوهای مامانت ی جورایی عجیبن.مثل اینکه آرزو داشت سرت مو نداشته باشه.البته وقتی به دنیا میای.در ادامه از خدا خواسته بود رنگ موهات طلایی باشه.که شد!وقت نماره.بقیه اعتراف ها و آرزوها باشه تا فرصت بعد.والحمد لله رب العالمین.