محیامحیا، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 20 روز سن داره

محیا یعنی زندگی!

شیرم حلالت !

1392/2/23 3:07
نویسنده : فاطمه و حسین
516 بازدید
اشتراک گذاری

دخترعزیزم محیا جان!امروز صبح شیر خوردی و من داشتم حساب کتاب می کردم که تا کی بهت شیر بدم خوبه؟ساعت 11صبح رفتیم خونه ی مامان جون که با دایی اینا خداحافظی کنیم.داشتن می رفتن زنجان.نیم ساعت بعد خونه ی مامان جون نشسته بودیم.تو عزیز دلم شیر خواستی.برگشتم به مامان جون گفتم :مامان تا کی به محیا شیر بدم؟میگن دو سال و دو ماه....قبل از مامان جون حاج آقا گفت:قران میگه دو سال....یکه دلم قرص شد بلند شدم و گفتم:بسم الله الرحمن الرحیم.بعد بغلت کردم بردم تو حیاط تاب بازی.تو عاشق تاب بازی هستی.نشستی توی تاب و من برات شعر خوندم و بهت نون میدادم.اومدیم توی خونه دوباره شیر خواستی ومن با هیجان گفتم که بریم لولی سواری!لولی همون سه چرخه ی تو  که شکل قورباغه است.تا  مامان جون سرت رو گرم کرد یک چسب زخم سفید که مامان جون بهم داده بود رو زدم و وقتی شیر خواستی گفتم:ببین اوف شده...آروم رفتی....رفتیم لولی سواری.اومدیم خونه بردمت بالا پیش خاله رباب اونجا بازی کردی و آب و زرد آلو و حلوا بهت دادم.اومدیم پایین باهات بازی کردم و اون یکی لولی بادی را برات با تلمبه باد کردم ومشغول اون شدی.یک کمی چیپس برات آوردم و بعدش برات نم نم یعنی برنج آوردم.خوب خوردی ! تا ساعت 3 یک سیب هم بهت دادم.اینا رو میشمرم چون هرچی تو با اشتا می خوردی دلم آروم وقرص میشد که گرسنه یا تشنه نمونده باشی!خاله رباب پیشنهاد داد بریم دنبال زهرا ببریمش موهاشو دم امتحانا کوتاه کنه.خلاصه رفتیم حدود 6:30برگشتیم.بردمت حموم.شیر نخواستی.بیرون که بودیم یک بار تو ماشین خواستی ولی اصرار نکردی.افطار کردیم .مامان جون و حاج آقا اومدن با هم شام خوردیم.صبح تلفنی به بابات گفته بودم که چه تصمیمی گرفتم.دلش برات می سوخت.من هم.ولی باید همین روزها این کار رو میکردم.پنج شنبه لیله الرغائب تولد قمری دو سالگی تو نازنینه.امروز هم که اول ماه رجب بود مامان روزه گرفت و با نام خدا تو نازنین رو یک مرحله دیگه به استقلال و بزرگ تر شدن زیر سایه و عنایت خدا سپرد.شب که می خواستی بخوابی شیر خواستی.باز گفتم که اوف شده.دراز کشیدی و انگار سعی کردی خودت رو بخوابونی.گذاشتمت روی پاهام و نوازشت کردم شعر ولالایی خوندم.قول های امروز رو برات تکرار کردم که صبح میبرمت اسباب بازی فروشی دوستم و یک ارف برات میخریم و.....چشمای خوشگلت رو بستی و خوابیدی.مامان دست به دعا برداشت و برای عاقبت به خیری تو گل قشنگ و همهی بچه ها دعا کرد.گریه هم کرد!دست و پاهای تو رو بوسید و گذاشت که بخوابی.بعد همونجور گریون رفت یک دور همهی احساساتش رو به بابا که دو ساعت پیش خوابیده بود تعریف کرد....محیای مامان!دوستت دارم.دلم بند به دلته دلبند نازنینم.شیرم حلالت مامانی.شیرم حلالت...

 
پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)