وقتی دلم سوخت
محیا جانم! سلام.
جمعه ی گذشته رفتیم توی پارک تا بنشینیم و چای بنوشیم. تو عزیز مامان نشستی کنار بابا. آب جوش داخل فلاسک ریخت روی پای تو. یک کف دست از پوست تو رو برد. تو فریاد می زودی سوختم و مامان کاری از دستش بر نمی آمد. ا انقدر سخت به من گذشت که تا امروز با یادآوری اش اشک می ریزم.
رفتیم سوانح سوختگی پانسمان کرد پات رو.. امروز هم رفتیم پانسمان رو عوض کردیم.پای تو سوخت. دل مامان سوخت...
الهی تو و همه ی فرزندان این سرزمین سالم و سلامت و خوب و خوش زندگی کنید.
دوستت دارم مامان .🌷🌷
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی