محیامحیا، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 27 روز سن داره

محیا یعنی زندگی!

مامان.....

محیا جون مامان!امروز حدود ساعت ٨ صبح توی بغل مامان وسط نق و نوق گفتی مامان.گوشهای مامان شیرین تر از این موسیقی رو نشنیده.حالا تصادف یا بیان با معنا؟مامان دوست داره باور کنه که محیا داره حرف می زنه!دیروز می خواستم راجع به پایان نامه ام با دایی حسین که دوست بچگی های مامان و یک فیلسوف خوشفکر و خوش اخلاق و خلاصه دایی جون مامانه مشورت کنم .البته اسم بابایی هم حسین!ولی بابایی یک مهندس خوش سلیقه خوش اخلاق که ....بابا شناسی هم برات خواهم داشت!!!خلاصه قرار بود خواب باشی ولی بیدار شدی.من هم یک دستم جغجغه بود یکی قلم!یاد حرف دکتر مجتبایی افتادم که گفت تو دیگه آکادمیک نمی شی .بچه داری و .....محیا جونم خدا رو شکر که سه تایی بحث کردیم و نتایج خوبی گرفتی...
3 آبان 1390

گریه نکن!

محیا جونم!همه اش دلت می خواد بغلم باشی.من هم دوست دارم بچسبونمت به سینه ام.مثل گل سینه!ولی کارهای زیادی دارم که باید انجام بدم.امروز خیلی گریه کردی.چون مشغول تمیز کردن خونه بودم.اتاق تو رو مرتب کردم. لباس عروسک هایی رو که مامان جون ها بهن دادن عوض کردم.لباس اولین روزهای تولد خودت رو که خیلی دوستشون دارم پوشوندم بهشون!واقعی به نظر میان.بردیمت حموم .بعد از حموم شیر نخوردی. من هم دادمت دست بابایی و رفتم دوش بگیرم.تمام مدت صدای گریه ات میومد.اومدم بیرون.تا من رو دیدی خندیدی .بغلت کردم یک کمی بازی کردیم و خندیدیم ولی یکهو نمی دونم دلت یا گوشت یا....گریه کردی و ساکت نمی شدی.بابایی با تعجب وبغض نگاه می کرد و من تو رو چسبونده بودم به خودم می خ...
3 آبان 1390

محیا انار دارد...

محیا جونم!امروز می خواستم برم دانشگاه.سرحال نبودم و نرفتم.با تو بازی کردم.البته گریه هم کردی.همش می چسبی به من.گاهی وقتا فکر می کنم انگار باور نکردی که حالا ما دو تا آز هم سواییم!البته جسممون دیگه.هرجی باشه تو روح منی مامانی.عوض دانشگاه  با خاله سمانه و کیمیا و بابای کیمیا و بابایی رفتیم جشنواره انار.پارسال دقیقا همین روز بعد از نمایشگاه به همراه بابایی رفتیم سونوگرافی و تو رو کشف کردیم.برات یک کتاب حمام خریدیم.لپات سرخ شده نمی دونم چرا.اطراف گوشهات که از آلرزی می خاره!دوستت دارم دانه انار درخشان من! ...
3 آبان 1390

بدون عنوان

سلام به دخترم!امروز صبح ساعت ٨:٤٥تو نازنین برای اولین بار نشستی.جزییاتش رو بعدا مینویسم.الان باید برم سر کلاس.الهی بایستی.راه بری.بدوی......عکس هم ازت گرفتم. ...
3 آبان 1390