مامان.....
محیا جون مامان!امروز حدود ساعت ٨ صبح توی بغل مامان وسط نق و نوق گفتی مامان.گوشهای مامان شیرین تر از این موسیقی رو نشنیده.حالا تصادف یا بیان با معنا؟مامان دوست داره باور کنه که محیا داره حرف می زنه!دیروز می خواستم راجع به پایان نامه ام با دایی حسین که دوست بچگی های مامان و یک فیلسوف خوشفکر و خوش اخلاق و خلاصه دایی جون مامانه مشورت کنم .البته اسم بابایی هم حسین!ولی بابایی یک مهندس خوش سلیقه خوش اخلاق که ....بابا شناسی هم برات خواهم داشت!!!خلاصه قرار بود خواب باشی ولی بیدار شدی.من هم یک دستم جغجغه بود یکی قلم!یاد حرف دکتر مجتبایی افتادم که گفت تو دیگه آکادمیک نمی شی .بچه داری و .....محیا جونم خدا رو شکر که سه تایی بحث کردیم و نتایج خوبی گرفتی...
نویسنده :
فاطمه و حسین
9:42