مامان.....
محیا جون مامان!امروز حدود ساعت ٨ صبح توی بغل مامان وسط نق و نوق گفتی مامان.گوشهای مامان شیرین تر از این موسیقی رو نشنیده.حالا تصادف یا بیان با معنا؟مامان دوست داره باور کنه که محیا داره حرف می زنه!دیروز می خواستم راجع به پایان نامه ام با دایی حسین که دوست بچگی های مامان و یک فیلسوف خوشفکر و خوش اخلاق و خلاصه دایی جون مامانه مشورت کنم.البته اسم بابایی هم حسین!ولی بابایی یک مهندس خوش سلیقه خوش اخلاق که ....بابا شناسی هم برات خواهم داشت!!!خلاصه قرار بود خواب باشی ولی بیدار شدی.من هم یک دستم جغجغه بود یکی قلم!یاد حرف دکتر مجتبایی افتادم که گفت تو دیگه آکادمیک نمی شی.بچه داری و .....محیا جونم خدا رو شکر که سه تایی بحث کردیم و نتایج خوبی گرفتیم.البته خاله مطهره اومد و مسئولیت جغجغه رو به عهده گرفت.خسته که شدی بهت شیر دادم و خوابیدی.عذاب وجدان گرفتم. به خاطر مواقعی که نمی تونم باهات بازی کنم.آخه صبح هم سه ساعت پیش خاله رباب بودی و مامان رفت موسسه و برگشت.غروب بردیمت حموم و کتاب حمام رو برای اولین بار آوردم همراهت و چند تا عکسش رو نشونت دادم.تو نازنین قبل از ١١شب هرگز نمی خوابی.مامان وبابا تا خود١١ باهات بازی کردن چند بار هم گول خوردی چشات رو بستی ولی چند دقیقه بعد به جمع ما برگشتی!تزگی ها شبها بلند می شی و شیر می خوری قبلا ها تا نماز صبح یک سره می خوابیدی....همه این حرفها که نوشتم بهانه است که بگم دوستت دارم دختر نازم....