گریه نکن!
محیا جونم!همه اش دلت می خواد بغلم باشی.من هم دوست دارم بچسبونمت به سینه ام.مثل گل سینه!ولی کارهای زیادی دارم که باید انجام بدم.امروز خیلی گریه کردی.چون مشغول تمیز کردن خونه بودم.اتاق تو رو مرتب کردم.لباس عروسک هایی رو که مامان جون ها بهن دادن عوض کردم.لباس اولین روزهای تولد خودت رو که خیلی دوستشون دارم پوشوندم بهشون!واقعی به نظر میان.بردیمت حموم.بعد از حموم شیر نخوردی. من هم دادمت دست بابایی و رفتم دوش بگیرم.تمام مدت صدای گریه ات میومد.اومدم بیرون.تا من رو دیدی خندیدی.بغلت کردم یک کمی بازی کردیم و خندیدیم ولی یکهو نمی دونم دلت یا گوشت یا....گریه کردی و ساکت نمی شدی.بابایی با تعجب وبغض نگاه می کرد و من تو رو چسبونده بودم به خودم می خوندم و راه می رفتم.آخرش خوابیدی.الان ٣٠دقیقه بامداده.از اون موقع سه مرتبه بیدار شدی و گریه کردی وکمی شیر خوردی و دوباره خوابیدی.چشمات رو باز نکردی.دلم برا چشمات تنگ شد مامان جون!دارم می نویسم و گریه هم مثل همیشه.دو تا چشم هست که هروقت ببینمشون دلم و چشمم بی تاب میشن.یکی چشمای مامان خودمه.این روزها هم چشمای تو....محیا جونم فدات شم.برای مامان و بابای خودم هم همیشه از خدا لیاقت ادب و دوست داشتن اونها رو میخوام.راستی بابایی تو هم حرف نداره!مهربون و دوست داشتنی.میرسه روزی که تو هم برای مامان و بابا دعا کنی!