محیا انار دارد...
محیا جونم!امروز می خواستم برم دانشگاه.سرحال نبودم و نرفتم.با تو بازی کردم.البته گریه هم کردی.همش می چسبی به من.گاهی وقتا فکر می کنم انگار باور نکردی که حالا ما دو تا آز هم سواییم!البته جسممون دیگه.هرجی باشه تو روح منی مامانی.عوض دانشگاه با خاله سمانه و کیمیا و بابای کیمیا و بابایی رفتیم جشنواره انار.پارسال دقیقا همین روز بعد از نمایشگاه به همراه بابایی رفتیم سونوگرافی و تو رو کشف کردیم.برات یک کتاب حمام خریدیم.لپات سرخ شده نمی دونم چرا.اطراف گوشهات که از آلرزی می خاره!دوستت دارم دانه انار درخشان من!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی