محیامحیا، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 27 روز سن داره

محیا یعنی زندگی!

سلام به دخترم

سلام به دختر نارنینم محیا خانم!دختر خوشگلم!این سلام برای اینه که به خودم یادآوری کنم که تو دعای مستجاب مامان در محضر خدایی.بذار برات بگم که یک روزی مامان تو مسجدالنبی نماز ظهر رو خونده بود و نشسته بود که یک دختر کوچولوی خوشگل از مقابلش رد شد.همه خانم ها توی مسجد محو زیبایی اون دختر شده بودن.مامان هم .بعد مامان بلند شد دو رکعت نماز خوند و به خدا التماس کرد که یک همچین دختر زیبایی بهش بده.البته مامان یادش بود که یک قلب زیبا وخداترس هم برات بخواد.خدا مامان رو قابل دونست و تو رو به او عطا کرد.این روزها هر جا که با مامان هستی اطرافیان خلقت زیبای خدا رو در تو تحسین می کنن .مامان خدا رو شکر می کنه و از خدا می خواد عاقبت به خیر باشی.بابا هم هم...
9 مهر 1390

ستاره جونم!

lمحیا جونم!در ادامه خاطرات تولد و پیش تولدت جونم واست بگه:روزهای اول ظهورت تو دل مامان چون هنوز خبرش نکرده بودی مامان در یک اقدام ورزشی و ارزشی هزار و دویست تا پله قلعه رودخان رو بالا رفت و بعدش هم پایین اومد. تازه شبش هم با خاله نفیسه تو یک چادر که اون هم توی یک آلاچیق علم شده بود و حسابی خیس و سرد بود خوابیده بود.سفرهای شگفت انگیز مامان ادامه داشت.تو یک اقدام دسته جمعی(دیگه می دونستیم که تو رو داریم)با دو تا خاله قلمبه دیگه (خاله فهیمه و خاله سمانه)رفتیم کیش .اونجا برای اینکه کم نیاریم جت اسکی سوار شدیم.(البته این شکلی نبودا!حالا تو فک کن اینطوری بوده )و شما اون موقع همش ٥ ماهت بود. موقع برگشتن مهماندار هواپیما خاله فهیمه رو دستگیر ...
3 مهر 1390

تو که چشمات خیلی قشنگه!

محیا جونم!ساعت ١١شبه.از ٨خوابیدی و من و بابا رو شرمنده اخلاق ورزشکاریت کردی!دلم واسه چشمای قشنگت تنگ شد!موقع شام به بابایی گفتم که محیا عضو مهم زندگیمون شده.بابایی گفت میاد روزی که سه تایی با هم شام بخوریم.این ترم یک کلاس برداشتم.نشستم و طرح کلی جلسه اول رو  ریختم .از ٤مهر یک روز در میان دو ساعت میرم و زود برمی گردم.مامان جون و خاله رباب مواظبت میشن.باز هم دوست دارم بالاتر از همه تو رو به خدا بسپرم که همیشه در پناه او باشی.چه من باشم و چه نباشم.خدایا شکرت که محیا دارم.خدایا شکرت که بابای محیا رو دارم.شکرت که خانواده ام و دوستان خوب و.....راستی که قول تو خدا حقه که اگه بخواهیم نعمت های تو رو بشمریم نخواهیم توانست.خدایا دوستت دارم من رو ...
3 مهر 1390

تو هم کاکائو دوست داری!؟

محیا جونم!دیروز شنبه به خاطر شهادت امام صادق علیه السلام تعطیل بود.سلام خدا به همه بنده های پاکش.دیروز دو تا شهید گمنام رو هم تشییع کردن.بگذار بهت بگم و در آینده بهت بیشتر بهت خواهم گفت که شهیدها کی هستن و چه حق بزرگی به گردن ما دارن.خوب!دیروز نزدیک اذان مغرب مامان و بابا داشتن چایی می نوشیدن.دست مامان یک شکلات باراکا بود.از اونایی که بیسکوییت هم داره!!!تو خوشگلم هم بغلش بودی.یکهو دستای کوجولوت شکلات مامان رو  با کاغذش گرفت.وایییییییییییی.دوباره از ذوق تا وفات رفتم!اولین چیزی که با اراده گرفتی. تازه بعدش سعی کردی ببریش طرف دهنت.این دیگه شاهکار بود.الهی قلم دستت بگیری به زودی!عسل مامان دیروز اثرات سرماخوردگی از مماغت معلوم بود.کلاه پوش...
3 مهر 1390