فک کنم فضانورد بشی!
سلام به دختر نازنینم محیا خانم!خیلی وقته برات ننوشتم.بذار از امروز برگردیم عقب!خوب امروز عید قربان بود .یک روزی قصه پیامبر بزرگ خدا ابراهیم( که سلام خدا به خاتم الانبیا و خلیل او و خاندان پیامبر خاتم باد) رو برات خواهم گفت.امروز به همراه بابا رفتیم بهار برات روروک گرفتیم.دیروز هم مامان جون از زنجان برگشته بود و رفتیم پیشش.بعد هم شما اراده کردی که نخوابی وهمش نق نق کنی.روز قبلش هم شب تا نزدیک ٣ صبح لب های خوشگلت رو مرتعش می کردی که اصوات عجیب تولید بشه و از روی سرخوشی تف(نه از روی بی نزاکتی!)می کردی و میخندیدی .چند روزه دون دون های قرمز کنار گوشت زیاد شده و میخواره .٤شنبه به دکترت خواهم گفت.جمعه بردیمت حموم.شامپوی جدید چشمت رو سوزوند. و پشت پ...
نویسنده :
فاطمه و حسین
4:25