فک کنم فضانورد بشی!
سلام به دختر نازنینم محیا خانم!خیلی وقته برات ننوشتم.بذار از امروز برگردیم عقب!خوب امروز عید قربان بود.یک روزی قصه پیامبر بزرگ خدا ابراهیم( که سلام خدا به خاتم الانبیا و خلیل او و خاندان پیامبر خاتم باد) رو برات خواهم گفت.امروز به همراه بابا رفتیم بهار برات روروک گرفتیم.دیروز هم مامان جون از زنجان برگشته بود و رفتیم پیشش.بعد هم شما اراده کردی که نخوابی وهمش نق نق کنی.روز قبلش هم شب تا نزدیک ٣ صبح لب های خوشگلت رو مرتعش می کردی که اصوات عجیب تولید بشه و از روی سرخوشی تف(نه از روی بی نزاکتی!)می کردی و میخندیدی.چند روزه دون دون های قرمز کنار گوشت زیاد شده و میخواره.٤شنبه به دکترت خواهم گفت.جمعه بردیمت حموم.شامپوی جدید چشمت رو سوزوند. و پشت پلکت تا همین دیشب سرخ بود.من که مامان باشم و بابایی که بابا باشه هم تا همین دیشب کسانی رو که در تولید نیاز های مردم بویژه کودکان تقلب میکنن رو مورد ناسزا قرار دادیم.به آقای دکتر(همسر خاله رباب) نشونت دادم گفتن نگرانی نداره.٥شنبه دانستیم که خاله سمیه هم نی نی داره.به سلامتی انشا الله.٤شنبه رفتیم دیدن مامان جون بابایی.ترم داره تموم میشه.تو صبح ها ٢ساعت پیش خاله میمونی.ولی هفته پیش همه برای دو روز رفتن زنجان عروسی.مونده بودیم چه کنیم!از دایی حسین خواهش کردیم. اون هم با کمال میل قبول کرد.دو ساعت به شما در مورد اثبات پذیری قضایای ریاضی توضیح داده بود تا من برسم پیشت!آخرش با تعلیمات متنوع مامان و بابا و دایی و عمو و خاله و مامان جون و.....فک کنم فضانورد بشی!!!