محیامحیا، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 1 روز سن داره

محیا یعنی زندگی!

بندگی

سلام به دخترم!٢٠ روزی هست که ننوشتم.تمام این مدت مشغول به تلاش برای بهبود تو نازنین بودم.امروز آرامش گرفتم.مامان توی این مدت یک امتحان آسون در محضر خدا داد و نمره خوبی نگرفت.اگه دلش راست بگه الان از خدا شرمنده است.راستی که ابراهیم (که سلام خدا بر او و پیامبر اسلام و خاندان پاکش باد)بودن و اسمعیل قربانی کردن یاحسن(علیه السلام)بودن و تمام عزیزانت و خودت رو برای خدا فدا کردن آسان نیست.برات امتحان مامان رو شرح خواهم داد.الان که خوابیدی میخوام پیشت بخوابم.راستی از دیروز میگی:ماما ماما......خداوند زبانت رو به بیان خیر و حق گشاده و مزین کنه.آمین.
17 آذر 1390

الحمدلله رب العالمین.

محیای مامان!الان نماز صبح رو خوندم.میخوام کنارت بخوابم.دیشب تا حدودساعت ٣طرح کلاس ٤شنبه رو آماده کردم.وبعدش تا الان که ٥:٤٥بامداد روز دوشنبه است نشستم تماشات کردم.از خدای مهربون سلامتی و شادی برای همه بنده هاش می خواهم.الحمدلله رب العالمین.
30 آبان 1390

زودتر خوب شو!

محیا جونم!امروز اطراف گوشت حسابی سرخ و متورم بود.اونقدر دستت رو  روی پوست متورم کشیدی که خون افتاد.شب خونه خاله فهیمه و ریحانه جون مهمون بودیم.مامانی اونقدر ناراحت بود که عذر خواهی کرد و نرفت.الان هم تو خوابیدی.بابایی با دایی حسین هنوز در مورد اثبات پذیری قضایای ریاضی و نظریه بازی در روانشناسی و اصول اخلاق و انسان کامل و سالم و....صحبت می کنن.مامانی باید پروپزالش رو بنویسه ولی از ناراحتی و نگرانی تو حال و حوصله نداره.محیا جونم!به خواست خدا زودتر خوب شو.
27 آبان 1390

جیغ جیغوی مامان و بابا!

دختر عزیزتر از جانم!فکر می کنم خیلی به من وابسته شدی.دوست داری با من راه بری.آشپزی کنی.تلویزیون تماشا کنی....شاید هم فکر می کنی که من و تو یک نفر هستیم!خلاصه امروز از ساعت ١٠ صبح با هم بودیم تا ١:٣٠ که یک ساعت خوابیدی.من هم دوان دوان نماز خوندم و چایی و بعدش هم داشتم با خاله راحله که از دوستای فیزیکی(فیزیک تو دانشگاه علم و صنعت)مامانه صحبت می کردم که سوت پایان خواب رو نواختی.دوباره تاب تاب هم بازی....تا بالاخره بابایی اومد و سپردمت بهش.دیدم تنهایی از پس تمیز کردن سرامیک های کف اتاق و پنجره ها و...برنمیام.خاله رباب تو رو برد که من و بابایی کار کنیم.البته بابایی چایی  هم خورده بودا!!جیغت که تو ساختمون پیچید دویدم بالا و پس آوردیمت!!نوبتی ...
26 آبان 1390

حضرت عبدالعظیم علیه السلام

سلام به دختر دسته گلم!امروز رفتیم زیارت حضرت عبدالعظیم حسنی که از اولاد حضرت علی علیه السلام هستن.و زیارتشون ثواب زیارت کربلاست.محیا جونم!زیارت قبول.هرچند تو و کیمیا کنار هم دراز کشیدید و بازی کردید.مامان به نیابت شما نماز زیارت خوند.ولی وسط نماز مامان حوصله شما سررفت و خاله کیمیا و مامان جون سعی کردن ساکتت کنن.تو حتی تلاش کردی که کیمیا رو هم با خودت بشورونی ولی کیمیا متین و آروم بود و تحت تاثیر قرار نگرفت.محیای نازنینم!در آینده اما خوبیهای هم رو با دوستی تقویت خواهید کرد.تو و کیمیا و ریحانه و آوا و....انشا الله.شال و کلاه هدیه خاله رباب رو اولین بار به زیارت پوشیدی.الهی از اون کلاه های فارغ التحصیلی بذاری. و الهی تور عروس و الهی....(شما و د...
23 آبان 1390

فک کنم فضانورد بشی!

سلام به دختر نازنینم محیا خانم!خیلی وقته برات ننوشتم.بذار از امروز برگردیم عقب!خوب امروز عید قربان بود .یک روزی قصه پیامبر بزرگ خدا ابراهیم( که سلام خدا به خاتم الانبیا و خلیل او و خاندان پیامبر خاتم باد) رو برات خواهم گفت.امروز به همراه بابا رفتیم بهار برات روروک گرفتیم.دیروز هم مامان جون از زنجان برگشته بود و رفتیم پیشش.بعد هم شما اراده کردی که نخوابی وهمش نق نق کنی.روز قبلش هم شب تا نزدیک ٣ صبح لب های خوشگلت رو مرتعش می کردی که اصوات عجیب تولید بشه و از روی سرخوشی تف(نه از روی بی نزاکتی!)می کردی و میخندیدی .چند روزه دون دون های قرمز کنار گوشت زیاد شده و میخواره .٤شنبه به دکترت خواهم گفت.جمعه بردیمت حموم.شامپوی جدید چشمت رو سوزوند. و پشت پ...
17 آبان 1390