جیغ جیغوی مامان و بابا!
دختر عزیزتر از جانم!فکر می کنم خیلی به من وابسته شدی.دوست داری با من راه بری.آشپزی کنی.تلویزیون تماشا کنی....شاید هم فکر می کنی که من و تو یک نفر هستیم!خلاصه امروز از ساعت ١٠ صبح با هم بودیم تا ١:٣٠ که یک ساعت خوابیدی.من هم دوان دوان نماز خوندم و چایی و بعدش هم داشتم با خاله راحله که از دوستای فیزیکی(فیزیک تو دانشگاه علم و صنعت)مامانه صحبت می کردم که سوت پایان خواب رو نواختی.دوباره تاب تاب هم بازی....تا بالاخره بابایی اومد و سپردمت بهش.دیدم تنهایی از پس تمیز کردن سرامیک های کف اتاق و پنجره ها و...برنمیام.خاله رباب تو رو برد که من و بابایی کار کنیم.البته بابایی چایی هم خورده بودا!!جیغت که تو ساختمون پیچید دویدم بالا و پس آوردیمت!!نوبتی تابت دادیم تا کارها تموم شد.بردیمت حموم.گفتم مست و خسته می خوابی.ولی نخوابیدی.حدود ١١:٣٠ با التماس و نذر و نیاز خوابیدی.امشب عروسک هات رو شستم چون دائم توی دهنت هستن.صدای گریه ات بلند شد.برم تا فریاد نکشیدی!دوست دارم جیغ جیغوی مامان وبابا!