محیامحیا، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 1 روز سن داره

محیا یعنی زندگی!

سفره فیروزه ای عید

سلام نازنینم.محیا جونم سال نو مبارک.هم برای تو وهم برای همه بچه های ایرانی.مامانی هیچ وقت هفت سین نچیده بود!ولی امسال به خاطر تو کاسه های فیروزه ای رو چید روی میز تحریرش.بعد یک سیب گذاشت وسط معرکه!بقیه سین ها رو مامان جون و خاله رباب اهدا کردن.مامان اصرار نداره هفت تا سین جمع کنه.فیروزه ای رنگ گنبد مسجدهاست.مامان می خواد آسمون رو به خاطر تو دعوت کنه به خونه.اصلش همون دعوت فیروزه ای مامان جون!موقع تحویل سال من و  تو و بابایی ٩ آیه اول سوره مومنون رو خوندیم بهدش به هم تبریک های صمیمانه گفتیم!!بعدش رفتیم پیش حاج آقا و...روز اول عید هر سال همه جمع میشن خونه مامان جون بابایی.ما هم رفتیم و به سنت هر سال ماکارونی دست پخت مامان جون رو خورد...
6 فروردين 1391

بازگشت مامان!

سلام به محیا که زندگی مامانه!دختر نازنینم یک شب که خیلی اذیت شدی مامان قسم خورد که دیگه بدون در نظر گرفتن نام و یاد خدا سراغ نوشتن و عکس های تو نیاد.امروز ٢٢بهمنه.هفته پیش روز یکشنبه ١٧ بهمن دندون خوشگلت جوونه زد.مامان هم تا تونست جیغ زد و قربون دهان و دندان تو شد!!از کارهای این روزهای تو یاد کردن بابائه.وقتی پشت سرهم وبا تلفظ ب مثل پ و مکث دوست داشتنی بین هجاها میگی:پا...پا...و یک روز که خیره شدی به چشم های من و آرام و دلنشین گفتی ما..ما..ن.دوشنبه ها و چهارشنبه ها می سپارمت به خاله رباب و مامان جون و میرم برای تولید علم.تو گل قشنگم باهاشون دوست شدی و دیگه گریه نمی کنی و کبود نمیشی.توی روروئک میشینی و مثل جوجه که دنبال مامانش بره  دنبال...
22 بهمن 1390

شوکولات بخوری الهی!

محیا جونم!دیروز شنبه ١٠دی بود.خوابوندمت و رفتم موسسه.زنگ زدم خاله رباب.گفت هیچ وقت بهتر از این نبودی.باورم نمی شد.اخه خاله همیشه سعی می کنه بهت دلداری بده.از پایین پله ها مثل همیشه شروع کردم:تو که چشمات خیلی قشنگه...(میدونم به مامان نمیاد آهنگ های عجیب بخونه!!ولی این یکی استثناست!)اومدم دیدم خاله راست می گفته....الان که مینویسم خوابیدی.آرام و راحت.دعا می کنم تو و همه نی نی ها همیشه سلامت باشین.از حدود دو ماه پیش تا امروز هیچی یادم نیست مگر گریه های تو وبی خوابی و گرسنگی و گریه خودم.و البته اسرین و هیدروکرتیزن و وازلین و انواع لوسیون ها.....٥شنبه گذشته با معرفی اقای دکتر رفتیم پیش دکتر احسانی که متخصص پوست بود.تا شما رو دید گفت که آتوپیک سرشت...
11 دی 1390

فقط به خاطر تو!

دختر نازنینم!مامانی هنوز درگیر آلرزی توست.دکتر نجفی لبنیات و گوشت گاو رو محکوم کرده.طب کودکان نلسون یک فهرست بلندبالا از آلرزن ها داره.مامانی به گندم مشکوکه.تازه انار هم تحت پیگرده.مامانی که عاشق شکلات و شیرینی و....ایناست حدود یک ماه است که فکر خوردن رو نمیکنه!زیبای خفته من!الان تو خوابی و می خوام یک کمی درس بخونم.برای اینکه دستت رو به صورتت نکشی گذاشتمت توی اون سرهمی ضخیم صورتی و مثل کیسه خواب دکمه ها رو جوری بستم که نتونی دستت رو بالا بیاری.هرچند دلم نمی خواد اذیت بشی ولی این به خاطر خودته.فقط به خاطر تو....
18 آذر 1390