باز هم واکسن

دختر نازنینم!امروز ٢٠مهر تو وارد ٥ماهگیت شدی.١٢٠روزته مامان جون.الهی با سلامت و سعادت ١٢٠ساله بشی!دیروز مراسم واکسن به خوبی و خوشی برگزار شد.از هفته قبل به همه از زنجان و تهران و یونان و طبس و...سپردم دعا کنن!بعدش از بابایی خواستم که سه شنبه رو مرخصی بگیره تا با هم این مهم رو به انجام برسونیم.خوب صبح بردیمت حمام.ساعت حدود ٨ بود.بعدش تو خوابیدی.من یک کمی نوشتم و ساعت ١١ با ذکر و سلام و صلوات بغلت کردیم اومدیم دم در.حاج آقا داشت می رفت مسجد بازار و ماشین نمی برد. بابایی جوانمردی کرد تا یک جایی رسوندیمشون.بعد اومدیم فلکه اول لباست رو که دیشب خریده بودیم و برات کوجیک بود عوض کردیم.بالاخره ١١:٤٥رسیدیم مرکز بهداشت نادر.تا بابا ماشین رو پارک کنه ما دوتا پریدیم تو که یک وقت تعطیل نشه!وارد که شدم چشمام اشکهاش رو جاری کرد.رفتم توی اون اتاق واکسن و تو رو نشون دادم.گفت کارت رو بدم. دست بابایی بود تا برم و بیام سه نفر جلوتر از من نشسته بودن.هیچ کس گریه نمی کرد.حتی چند نفری که  از تولد نی نی هاشون چند روز بیشتر نگذشته بود وحتما خودشون هم درد داشتن!یک سخنرانی توی اون اتاق و یکی پیش پزشک مرکز.دو تا تماس با دکتر بیات و آبجی و مامان بابایی و خلاصه هیجان و اشک و....اومدیم بیرون.بگذریم که شب قبلش هم با دکتر خودت خانم نجفی کلی مشورت و صندلی داغ برگزار کرده بودم.مامان جون بابایی دعوتمون کرد ناهار.تو راه بابایی پرسید که آیا فقط یک واکسن بود؟مامان کارت نشون داد که قطره فلج هم بوده.بابایی شهادت داد که به شما قطره ندادن.پس به سرزنان برگشتیم.من که دل نداشتم تو اتاق نبودم.ولی از این به بعد برای نظارت دلدارانه می ایستم کنارت(انشاالله)خلاصه قطره رو بهت دادن و اومدیم مهمونی.خوش گذشت.تازه تو این مدت هم تماس های مشورتی و احوال پرسی های اطرافیان از من و تو برقرار بود.شب خاله رباب و مامان جون و حاج آقا مهمون ما بودن.دیروز رو به فضل خدا به خیر گذروندی.من هم تو فاصله ای که خواب بودی روی عنوان پایان نامه فکر کردم یک لیست ١٤تایی نوشتم. فرشته شناسی در اسلام و یهودیت انتخاب اول مامان می تونه باشه.دوستت دارم فرشته کوچولوی مامان وبابا!