دوست دارم!
امروز یکشنبه ٦شهریوره.مامان کار مفیدی نکرده.چند دقیقه تو رو سپرد به زهرا جون.زهرا دختر خاله رباب.بازی کردین ولی تو خسته شدی و شروع کردی به گریه.تا خودم رو بهت برسونم خشمگین شده بودی.تاوان دیر رسیدنم رو تا ساعت ١١شب پرداختم.تو شیر می خوردی وسطش بغض و گریه...با خاله ها و دخترخاله ها سرگرم می شدی ولی باز گریه.راستش رو بخوای مامان هم یواشکی گریه کرد.مامان نمیتونه گریه تو رو ببینه.شب که میخوابیدی قبل از اینکه چشمای قشنگت رو ببندی از ته دلش بهت گفت که دوست داره!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی