محیامحیا، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 12 روز سن داره

محیا یعنی زندگی!

واکسن!

میترسیدم از امروز!میترسیدم تب کنی ومن طاقتم طاق شود.مادرت باید پزشک میشد!از سحر تا ساعت ٩:٣٠ که رفتیم برای واکسنت مثل نگرانیهای کنکوری ها نشستم و خوابیدم و قدم رو رفتم.بابای صبورت هم نگرانت بود.اونقدر نگران بودیم که کارت واکسنت رو جا گذاشتیم!ولی ما از پا ننشستیم!واکسن زده شد.تو یک کمی گریه کردی.بعدش ساکت خوابیدی.من و بابات از بس هول بودیم پنبه روی محل واکسن رو نگه نداشتیم.در نتیجه مانتوی من و پیراهن بابا و دورپیچ تو وآسمان و زمین یک کمی خونی شد!!!تا  رسیدیم خونه بهت استامینافون خوراندیم.ده قطره.دو برابر وزنت.من از دو هفته پیش اصرار می کردم که باید برای پات کمپرس تهیه کنیم.بابا جون خودش برات کمپرس که نه!کمپرسور ساخت.عکساشو گرفتم که ببینی...
20 مرداد 1390